منظورم جمعیتی از بلوچهاییست که شناسنامه ندارند.
کسانی که هیچ حقی به عنوان یک ایرانی برایشان تعریف نشده است.
جمعیتی که دارند تاوان گناه بی توجهی و هزاران مشکل پدران و مادرانشان را می دهند.
حالا نسل جدید آنها با مشکلات فراوانی روبروست.
اجازه گذر از مرز زاهدان به شهری دیگر هم ندارند.
لباس بلوچیشان و گاهی محاسن پیرمرد سالخورده ای هم مزید بر علت می شود که در ایستگاه های پلیس راه با بدترین رفتار مواجه شوند.فرستادنشان به اردوگاه های اتباع بیگانه کابوسیست که جوانانشان شبانه روز با آن درگیرند.
بیمار که بشوند توانایی هزینه های هنگفت درمانگاه ها را ندارند.
بیمه شان خداست ،خدایی که گمان می کنند اوهم به آنها پشت کرده است.
کارهای سختی را باید تجربه کنند.دخترکان کم سن و سالی که در خانه های مردم با کمترین حقوق کلفتی می کنند.
و هر تعرضی هم به آنها شود موجبات سستی ستون عدالت ایران نخواهد شد.
چون در هیچ آماری نیستند.
گاهی مردی به سن پدرشان مردشان می شود آنهم با ضمانتی شرعی و عرفی بر روی کاغذی وارفته!!!
کاغذی که هر زمان که مرد بخواهد با کمک عاقد لغوش می کند .
هیچ حق قانونی جانب دختر را نمی گیرد.
مرد جوان این خانواده ها هم با عشق و علاقه اش به درس باید در رویاهایش کنار بیاید .
اجازه تحصیل ندارند.
مسیر استانداری و فرمانداری و دادگستری و نیروی انتظامی را هم چشم بسته از بر هستند.
از بس رفته اند و به آنچه حقشان است نرسیده اند.
بلوچهای مظلومی که نسل جوان این جمعیت به ویژه در زاهدان با افسردگی سرخوردگی و یاس درگیرند.
آنها آخر دنیا را در ابتدای جوانیشان دیده اند.
هر چقدر از امید برایشان بگویی
سودی ندارد...
انها حقشان را می خواهند
حقی که هیچ کس بفکرش نیست.
خواهان عدالتند
عدالتی که در قهقرای خودکامگی دارند نمادی می شود مصنوعی .
نمادی که دهن کجی تلخی به کسانی می کند که در این سرزمین غیر خودی خوانده شده اند...
(سعیده خاشی)

No comments:
Post a Comment