Friday, 6 November 2015

رنج بی شناسنامه بودن/ داستانک


«خانم همه منو مسخره مي‌كنن مي‌گن تو به اين بزرگي چطور كلاس اولي.»
روپوش مدرسه‌اش سبز روشن است و مثل بيشتر دختربچه‌هاي دبستاني كيف كوله پشتي
صورتي رنگي را به پشت انداخته است. امروز اول مهر است و سهيلا براي رسيدن اين روز لحظه‌شماري مي‌كرده؛ شوقي نه از آن دست شوق‌هاي كودكانه‌اي كه دانش‌آموزان دبستاني روزهاي اول مهر دارند. براي سهيلا مدرسه رفتن تنها مرحله ساده‌اي از زندگي‌اش نبوده است. او چند سال است كه منتظر اين روز است و حالا در سن ١٠ سالگي توانسته است در كلاس اول دبستان بنشيند.
سهيلا شناسنامه ندارد و بسياري از والدين كودكان بي‌شناسنامه از اين موضوع ناآگاهند كه با كپي‌ شناسنامه مادر، كارت واكسن كودك و نامه‌اي از نهاد حمايت از خانواده دادگستري مي‌توانند به آموزش و پرورش معرفي شوند و كودك‌شان را در مدارس دولتي ثبت نام كنند.
امسال سازماني مردم‌نهاد كه يكي از فعاليت‌هايش كمك به آموزش كودكان بدون شناسنامه است، تعدادي از اين كودكان را در شهر زاهدان شناسايي و شرايط ثبت نام آنها در مدرسه را فراهم كرده است. سهيلا و خواهر كوچك‌ترش مبينا از همان كودكان ثبت‌نام شده‌اند و امسال هر دو با هم كلاس اول رفته‌اند. حالا بعد از اولين روز مدرسه به همراه مادرش به انجمن آمده است.
مادرش حوا مي‌گويد: «ديشب از ذوق مدرسه تا صبح نخوابيده است. تمام شب مي‌گفت، نكنه فردا منو راه ندن. نكنه بگن شناسنامه بيار.»
سهيلا لبخند مي‌زند و دست مادرش را مي‌كشد و در گوشش چيزي مي‌گويد. شاخه گل قرمز رنگي را از كيفش در مي‌آورد و به دست حوا مي‌دهد. حوا گلي را كه سهيلا براي تشكر خريداري كرده به مسوولان انجمن مي‌دهد.
انتهاي خيابان آزادي شهر زاهدان، به سمت شمال شيرآباد نام دارد. شيرآباد محله خوشنامي نيست. نامش به فقر و اعتياد و تبهكاري گره خورده است. اينها خصوصيت تمام محلات حاشيه‌نشين است. اين محله، مكان زندگي بسياري از خانواده‌هايي است كه ميزان درآمدشان در قهقراي خط فقر است. ناامني و جرم خيزي قيمت اجاره‌خانه‌هاي اينجا را نسبت به باقي نقاط شهر پايين آورده است. هر چه به شماره ميلان‌هاي خيابان آزادي اضافه مي‌شود، چهره فقر ناموزون‌تر و كريه‌تر مي‌شود. كوه‌هاي شمالي شهر زاهدان، كوچه‌هايي را در دامن خود جاي داده‌اند كه مأمن زباله و فاضلابند. بچه‌ها هر روز از لابه‌لاي همين زباله‌ها به مدرسه مي‌روند و بعد از مدرسه توي همين كوچه‌هاي خاكي كه تحمل بويش براي هر تازه واردي مشكل است، بازي مي‌كنند.
خانه سهيلا هم در انتهاي يكي از همين كوچه‌هاست، از اينجا تا قله كوه راه زيادي نيست. ده‌ها خانه بي‌هيچ نظم و قاعده‌اي در اين كوچه و فرعي‌هايش ساخته شده‌اند. معماري خانه‌ها بسته به توان مالي خانواده‌ها متفاوت است. بعضي‌هاي‌شان سرپناه‌هايي هستند كه به باد و باراني سقف‌شان ويران مي‌شود. همين هفته گذشته باران سيل‌آساي زاهدان بسياري از آنها را نيمه ويران كرد. اما خانه سهيلا كه در يكي از فرعي‌هاي انتهايي كوچه قرار گرفته است، ساختمان محكمي است كه بودن در آن باعث مي‌شود كمي از طعم تلخ فقري كه در تمام اين محله مي‌توان چشيد كم شود.
از انتهاي مسيري كه به خانه سهيلا ختم مي‌شود، باريكه‌اي از آبي متعفن سرازير شده است. تمام خانه‌ها چاه فاضلاب ندارند و فاضلابي كه توليد مي‌شود به كوچه اصلي رها شده و از آنجا در كنار تل زباله ابتداي كوچه سرگردان مي‌ماند.
رحمان، پدر سهيلا بر در خانه‌اش ايستاده است. دهه چهل زندگي را پشت سر گذاشته و سال‌ها كار كردن در ميدان بارِ ميوه پشتش را در ميانسالي خميده كرده است. مبيناي كوچك خودش را در ميان دستان پدر پنهان كرده است. لباس سبز بلوچي با سوزن‌دوزي‌هايي كه رنگ غالب آنها ارغواني است به تن كرده و شال بلند همرنگ سردست‌هايش تا روي زانوهايش كشيده شده است.
رحمان در گوشه حياط، باغچه‌اي سر‌سبز درست كرده است كه درخت‌هاي جوانش هنوز به اندازه كافي قد نكشيده‌اند، اما گل و گياهان ديگرش به ثمر نشسته‌اند. پدرش از مهاجران افغان است كه در سنين جواني به ايران آمده بوده، در زابل زندگي و ازدواج كرده و صاحب فرزند شده است. يكي از فرزندانش رحمان است. در ايران متولد شده و با گذشت بيش از ٤٠ سال از عمرش حتي يك بار هم به افغانستان نرفته، اما هنوز هيچ مدرك هويتي ندارد.
در اين خانه دو خانواده زندگي مي‌كنند. خانواده رحمان و برادر همسرش. چون شناسنامه ندارد، اجاره كردن خانه‌اي مستقل كه مناسب خانواده او باشد كمي سخت است. معمولا در جاي ديگري از شهر به بي‌شناسنامه‌ها خانه اجاره نمي‌دهند.
حوا و زنان ديگر ساكن خانه در حياط ايستاده‌اند. دختر بچه‌ها و دختران جوان با لباس‌هاي رنگ
به رنگي كه نقش‌هاي سوزن‌دوزي آنها كار دست حوا و عروس خانواده‌شان است را به تن كرده‌اند. لباس‌هاي بلوچي گرانقيمت هستند و زنان و دختران بلوچ براي اينكه بار خريد لباس را بر دوش خانواده نگذارند، معمولا خودشان سوزن دوزي ياد مي‌گيرند. همگي در اتاق مهماني خانه مي‌نشينند. دور تا دور اتاق پر است از پشتي‌هايي با پارچه‌هاي گلدوزي شده از رنگ‌هاي قرمز و سبز و ارغواني كه بخشي از جهيزيه حوا بوده‌اند.
رحمان هم مبينا را بغل مي‌كند و در كنار حوا مي‌نشيند. درهم است و در اين حالت قوز پشتش بيشتر نمايان مي‌شود. دست‌هايش سرگردانند. گاهي موهاي دخترش را نوازش مي‌كند و گاهي ريش‌هاي خودش را. مي‌گويد: «ما خودمان را ايراني مي‌دانيم. سال‌هاست اينجا زندگي مي‌كنيم. انصاف نيست وقتي مي‌خواهم براي فرزندانم شناسنامه بگيرم، بگويند به افغانستان برگرديد. كجا برويم؟ به ميدان برويد و درباره من بپرسيد. همه من را مي‌شناسند.» او از قانوني كه مطابق آن به فرزندان اتباع خارجي كه تا سن ١٨ سالگي در ايران مانده‌اند شناسنامه مي‌دهند آگاهي ندارد. كسي هم در اين سال‌ها اين موضوع را به او يادآوري نكرده، چهل ساله است و ٢٢ سال از ١٨ سالگي‌اش مي‌گذارد اما همچنان شناسنامه ندارد.
حوا و رحمان سه فرزند دختر دارند. مبيناي هفت ساله، سهيلاي ١٠ ساله و ميناي ١٤ ساله.
حوا جوان است هنوز ٣٠ را پشت سر نگذاشته است. زيبايي‌اش مثل زيبايي بسياري از دختران بلوچ از چشم‌هاي درشتش آغاز مي‌شود. اولين كودكش مينا را در سن ١٤ سالگي به دنيا آورده است و حالا مينا ١٤ ساله است. در همان سني كه مادرش ازدواج كرده است. و باز هم مثل بسياري از زنان بلوچ در سنين پايين راهي خانه شوهر شده و مي‌گويد اصلا نمي‌دانستم ازدواج كردن چيست. اينها حرف هايي است كه حوا بعد از رفتن شوهرش مي‌گويد. زندگي‌اش را دوست دارد و اگر نگران آينده سه فرزندش نبود شايد گله ديگري از زندگي با رحمان نداشت.
اما رحمان از غالب مردان سنتي بلوچ متفاوت است. اين را از تعداد كم فرزندانش، علاقه و رسيدگي فراوان به دختركانش و نگراني بابت تحصيل آنها مي‌توان فهميد. حوا مي‌گويد اين رفتارش مايه دلگرمي است. هيچ‌وقت به خاطر اينكه فرزند پسر ندارد شكايت نكرده و هميشه مي‌گويد اين دختران نعمت زندگي هستند.
«چيزي براي بچه‌هايش كم نگذاشته اما هميشه به خاطر وضعيت شناسنامه‌شان احساس شرمندگي مي‌كند.»
شايد دليل اين احساس شرم پدر را بتوان از اضطراب چهره مينا پي برد. ميناي ١٤ ساله تنها دختري است كه در اين خانه به مدرسه نمي‌رود. مينا كم حرف است و ناخني كه ريز ريز بين دندان‌هايش جويده مي‌شود، اضطرابش را تسلي مي‌دهد. چشم‌هاي زيبايي كه از حوا به ارث برده غمگينند. و حالا خواهرش به مدرسه مي‌رود، مثل دختر دايي‌ها و دختر خاله‌هايش و سهيلا نگران آينده‌اي است كه مي‌داند با درس نخواندن چندان برايش درخشان نخواهد بود.
انجمني كه به ثبت‌نام خواهران مينا كمك كرده بود توانسته براي تحصيل او نيز نامه‌اي از آموزش و پرورش بگيرد. اما مطابق قوانين آموزش و پرورش كودكان بالاي ٩ سالي كه براي اولين بار به مدرسه مي‌روند بايد براي تحصيل به مدارس روستايي در حومه شهر زاهدان بروند. نزديك‌ترين مدرسه روستايي تا محل زندگي آنها ساعت‌ها فاصله دارد و گرچه هزينه رفت و آمد بسيار زياد است اما رحمان مي‌گويد حاضر است اين هزينه را پرداخت كند، اما نگران است مسير طولاني و هر روزه دخترش را خسته و فرسوده كند.
مشكلات خانواده‌اي كه هويت‌شان در جايي ثبت نشده كم نيست. از مدرسه‌اي كه مي‌خواهد برخلاف قانون از هر فرزندشان ٣٠٠ هزار تومان هزينه بگيرد تا صاحبخانه‌هاي سودجويي كه بي شناسنامگي را بهانه‌اي براي بالابردن اجاره مي‌دانند. رحمان بيش از ٢٠ سال است كار مي‌كند اما يك روز هم بيمه نداشته است.
ميناي كوچك پشت سر هم سرفه مي‌كند، سهيلا هم. چند هفته‌اي است كه بچه‌ها سرما خورده‌اند و سرماخوردگي تبديل به عفونت شده است. حوا مي‌گويد وقتي مريضي مي‌آيد همه با هم مريض مي‌شوند. بدون داشتن بيمه هزينه درمان بچه‌ها براي يك بيماري ساده، در اين دو هفته صدهزار تومان بوده است.
يك ماه از آغاز سال تحصيلي گذشته است و ظاهرا در مدرسه تفاوتي ميان سهيلا و ساير دانش‌آموزان نيست. ديگر كسي به خاطر قد بلندترش به او نمي‌خندد. حتي او با استعدادي كه از خودش نشان داده توانسته مبصر كلاس شود و به دانش‌آموزان ديگر و خواهرش مبينا در انجام تكاليف مدرسه كمك كند. اما سهيلا با تمام تلاشي كه از خود نشان مي‌دهد درآخر سال كارنامه‌اي دريافت نمي‌كند. خودش هنوز اين موضوع را نمي‌داند كه بدون شناسنامه هيچ مدرك ديگري از جمله كارنامه تحصيلي به نام او ثبت نمي‌شود.
اما مسوولان دايره امتحانات آموزش و پرورش مي‌گويند، براي سهيلا و باقي كودكان بي شناسنامه كارنامه صادر مي‌شود و اگر روزي موفق شدند شناسنامه بگيرند، مي‌توانند براي دريافت كارنامه‌اي كه آنها با اصطلاح كارنامه محرمانه از آن ياد مي‌كنند به آموزش و پرورش مراجعه كنند.
سهيلا احتمالا به اين زودي‌ها نمي‌تواند كارنامه‌اي داشته باشد. اگر سه سال منتظر ماند تا به مدرسه برود، با روال قانوني كنوني، اگر هم بتواند شناسنامه بگيرد، سال‌هاي زيادي طول خواهد كشيد تا بتواند كارنامه‌اش را به دست بگيرد، روزي كه شايد لذت گرفتن كارنامه، مانند تجربه پايان سال تحصيلي براي كودكي ١٠ ساله لذت‌بخش نباشد.

No comments:

Post a Comment